در این وانفسا٬ آخرین چیزی که میخواستم شنیدن این همه "دوستت دارم" بود از زبان تو. آخر من چگونه بگویمت حالا هر بار که میبینمت٬ میشوی تجسم هر چه نخواستنی ست؛ میشوی نشخوار خاطرات معذِب؟ حالا مدام یادم میآید با تو بودن چه تلخیها٬ تاریکیها داشت و من چه در نبودنهات فقط قصه از روشنا گفتهام! آن روز که رفتی و ...، و رفتی و تنهایم گذاشتی و ...، و تنهایم گذاشتی با باوری مخوف به پای ناماندگار آدمی٬ روز تمنای من بود و امتناع تو؛ یادت هست؟ بگذار بگذریم از کنار هم. بگذار باور وهمآلود من به افسانهی خوبیهای تو را سیل بیداری بنیاد نکنَد.
من را ياد ديالوگ شهرزاد تنها دوبار انداخت. "يك وقت مي خواستم الان ديگه نمي خوام". صراحت گزنده اي داره اما يه جورايي به نظرم نعمته
پاسخحذفخوشحالم من رو نمی خونه.
پاسخحذف