در این وانفسا٬ آخرین چیزی که میخواستم شنیدن این همه "دوستت دارم" بود از زبان تو. آخر من چگونه بگویمت حالا هر بار که میبینمت٬ میشوی تجسم هر چه نخواستنی ست؛ میشوی نشخوار خاطرات معذِب؟ حالا مدام یادم میآید با تو بودن چه تلخیها٬ تاریکیها داشت و من چه در نبودنهات فقط قصه از روشنا گفتهام! آن روز که رفتی و ...، و رفتی و تنهایم گذاشتی و ...، و تنهایم گذاشتی با باوری مخوف به پای ناماندگار آدمی٬ روز تمنای من بود و امتناع تو؛ یادت هست؟ بگذار بگذریم از کنار هم. بگذار باور وهمآلود من به افسانهی خوبیهای تو را سیل بیداری بنیاد نکنَد.
۱۳۸۹ تیر ۱, سهشنبه
بگذار بگذریم
۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه
احمق نباش
اکنون لیدی ال سر خود را از روی ناامیدی میجنباند. چه پیر خر پر طمطراقی شده است! سالها پیش این خرفتی اهمیت نداشت چون لااقل ظاهرش خوشایند بود. او همیشه مردان خوشقیافه را دوست داشت و عیوب فراوانی را به آنان میبخشود. حتی گاهی اصلن توجه نمیکرد که چقدر احمقند. تنها زمانی طرز تفکرشان اهمیت پیدا میکرد که پیر میشدند. وقتی بعد از یک والس به سنگینی نفس میکشند؛ وقتی به جبران کارهایی که از انجام دادنش عاجزند پرخوری میکنند؛ هنگامی که چهرهها و لبها آتش و شور خود را از دست میدهد٬ دیگر باید سعی کنند که زنان را درک کنند چون تنها راه کامجوییشان همین است.
[لیدی ال-رومن گاری]
نتیجه ۱: دلبندم ترسا؛ درک کردن زنها باشد برای وقتی که از ت[بییب]م افتادهای.
نتیجه ۲: فعلن درک هم نخواستی بکنی٬ نکن اما لطفن کمر همت ببند که کمتر احمق باشی. برای خودت میگویم ترسا جان! دانایی٬ فراست٬ و عمق به هیچ کارت هم که نیاید٬ دستکم عصای دستت است به وقت پیری.
۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه
کابوس
دوستمان یک بار پای دخل فلان بانک جوش آورد و به طعنه به خانم بانک گفت "آدم میبیند بهتر است پولش را از گاوصندوق شما در بیاورد". خانم بانک هم در جواب تهدید دوست جان گفت:... نه؛ چیزی نگفت...! پوزخند زد! دوستمان فهمید آن پوزخند یعنی "بانک ما با آوردن و بردن یک قران دو زار تو ورشکست نمیشود عزیز"! حالا تو هم این را تهدید حساب نکن. غر هم حساب نکن. فکر کن اعتراف است به شکست. فکر کن کلاه از سر برداشتن است به احترام این همه که به تنگم آوردهای. فکر کن من را آنقدر ترساندهای که دنبال یک سوراخ میگردم خودم را بچپانم توش. فکر کن... نه؛ اصلن دمت گرم... ساختن این کابوس مجسم الحق که هنر میخواست و تو داشتی.
حالا این را تهدید حساب نکن ولی من اگر بتوانم میروم؛ میچپم تو یک سوراخی و پشت سرم را هم نگاه نمیکنم. وحشت است؛ نه تهدید. آخر پشت سر نگاه کردن همان و کوه نمک شدن همان! پشت سر چیزی نمانده است جز کابوس آنچه به انتخابات و بعد از آن گذشت٬ اضطراب دست از پا خطا کردن و گرفتار آمدن به چنگال تیز تو٬ نحوست آزمون دستیاری٬ مبهمِ گزینشهای دوباره جان گرفتهی عقیدتی٬ آن شمشیر داموکلس زلزله بالای سر تهران که چارهاش نمیاندیشی و تازه به ترکهاش مردم را تهدید هم میکنی٬ این برگ جریمههایی که داری به آدمها الصاق میکنی به جرم رنگ مو و لاک ناخن٬ دهان و زبانهایی که ساعت به ساعت فیلتر می شود، قطعنامهها و بیکاری و اقتصاد لنگ در هوا٬ بلاتکلیفی...
حالا تو این را تهدید حساب نکن. من را حساب نکن. ما را حساب نکن. گفتم اگر بتوانم میروم اما حالا مگر توانستهام؟! تا همین جا هم این همه کار ناتوانسته مانده است روی دستم. اصلن گرمترین "دمت گرم” باشد مال همین که نشانم دادهای چه ناتوانم، چه حساب نمیآیم، چه عددی نیستم! تازه گیرم بروم٬ بانک شما که از آن بیدها نیست که با ما بادهای از نفس افتاده...! من پوزخند تو را پیشاپیش به جان خریدهام. راستی؛ یک نامهای چند روز پیش آمده بود دم در خانه. یک تقدیرنامهی رسمی بود از طرف فلان ژورنال معتبر بینالمللی. گفته بودند من جزو ده درصد بهترین داوران سال گذشتهشان بودم خیر سرم. که چه؟! خرم به چند؟! پسرک شاگرد اول کنکور و نمیدانم چه و چه بود و الان داری نقرهداغش میکنی که فکر نکند علیآباد هم... خواستم بدانم اگر این تقدیرنامه هم جرم است٬ بسوزانمش. مردی کن و بگو... بسوزانمش؟
۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه
دو فرسنگ
اولش آدم جدی نمیگیرد خیلی. همان اولش که حوا گفته است میخواهد برود. گفته است میخواهد جدا شود. گفته است دیگر نمیتواند ادامه دهد. آدم فکر میکند خسته است لابد. حالا یک حرفی از دهنش پریده است لابد. راه برگشتنی وجود دارد هنوز لابد. آدم اصرار میکند که حوا برگردد...
آدمهای دنیا اصرار که کردند و دیدند مرغ یک پا دارد٬ از حواهای دنیا دور میشوند. جدا نمیشوندها؛ فقط فاصله میگیرند. میروند میایستند دو قدم آنورتر تا حوا یک نفسی بکشد و به وقتش تجدید نظر کند. معمولن هم همین میشود. حوا میبیند متارکه ارزش این همه بیآبرویی مفت و نگاه سرزنش و آیندهی مبهم خطخطی را ندارد. بر میگردد سر خانه و زندگیش. مشکل اینجا ست که همیشه "معمولن" نیست...
یک جای غیر معمولنی هست که حوا بعد از آن دوری چند قدمی به خودش میگوید آن آدم آدمبشو نیست. این جدایی آنقدرها هم درد ندارد. آدم از خودش میپرسد "گیرم که برگشت؛ میارزد که برگردد و یک عمر سرکوفت این برگشتن را بزند؟! میارزد این برگشتن به برودت بیبازگشت؟!" بعد آدم و حوا هر دوشان میبینند رهایی هم مزه میدهدها! چه یادشان رفته بود طعم شانهی سبک از مسوولیت٬ دل خالی از دلشورههای زناشویی٬ بال داشتن و لاقید پر زدن...!
نگاه میکنند... فاصله دیگر دو قدم نیست؛ دو فرسخ است...
میترسم. بهتر است بگویم دلم به هم میخورد از ازدواج.
۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه
پل
من و تو و
آن همه راه نرفته
...
و پُلی که با من عبورش نکردهای
...
حالا
من باید برگردم...
تو باید بیایی...
...
پل را هم که سیل آمد و از میانه شُست