اکنون لیدی ال سر خود را از روی ناامیدی میجنباند. چه پیر خر پر طمطراقی شده است! سالها پیش این خرفتی اهمیت نداشت چون لااقل ظاهرش خوشایند بود. او همیشه مردان خوشقیافه را دوست داشت و عیوب فراوانی را به آنان میبخشود. حتی گاهی اصلن توجه نمیکرد که چقدر احمقند. تنها زمانی طرز تفکرشان اهمیت پیدا میکرد که پیر میشدند. وقتی بعد از یک والس به سنگینی نفس میکشند؛ وقتی به جبران کارهایی که از انجام دادنش عاجزند پرخوری میکنند؛ هنگامی که چهرهها و لبها آتش و شور خود را از دست میدهد٬ دیگر باید سعی کنند که زنان را درک کنند چون تنها راه کامجوییشان همین است.
[لیدی ال-رومن گاری]
نتیجه ۱: دلبندم ترسا؛ درک کردن زنها باشد برای وقتی که از ت[بییب]م افتادهای.
نتیجه ۲: فعلن درک هم نخواستی بکنی٬ نکن اما لطفن کمر همت ببند که کمتر احمق باشی. برای خودت میگویم ترسا جان! دانایی٬ فراست٬ و عمق به هیچ کارت هم که نیاید٬ دستکم عصای دستت است به وقت پیری.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر